Dom Casmurro: بررسی کامل و خلاصه کتاب

Dom Casmurro: بررسی کامل و خلاصه کتاب
Patrick Gray

فهرست مطالب

Dom Casmurro رمانی از ماچادو د آسیس است که در سال 1899 منتشر شد. این رمان که به صورت اول شخص روایت می شود، داستان سانتیاگو، قهرمان داستان را روایت می کند که قصد دارد "دو انتهای زندگی را به هم گره بزند" ، به یاد و مرور گذشته خود.

روایت در جوانی او آغاز می شود، زمانی که سانتیاگو (بنتینیو، در آن زمان) عشق خود را به کاپیتو، دوست دوران کودکی که در نهایت با او ازدواج می کند، کشف می کند. این رمان مضامینی مانند بی اعتمادی، حسادت و خیانت را بررسی می کند.

اگرچه به نظر می رسد راوی مطمئن است، اما برای خواننده سوالی وجود دارد که در هوا معلق است: آیا کاپیتو به بنتینیو خیانت کرد یا نه؟ با ردیابی پرتره اخلاقی آن زمان ، این اثر به عنوان بزرگترین اثر ماچادو د آسیس و یکی از مهمترین آثار در ادبیات برزیل شناخته می شود.

خلاصه طرح

روایت زمانی شروع می شود که بنتینیو، همانطور که در آن زمان او را صدا می کردند، متوجه می شود که عاشق همسایه و دوست دوران کودکی خود، کاپیتو است.

مادرش، دونا گلوریا، بسیار مذهبی، قول داده بود که اگر او پسرش سالم به دنیا آمد، او از کشیش خود می خواست. بنابراین، در سن پانزده سالگی، بنتینیو با وجود اینکه می‌داند هیچ شغلی ندارد و عاشق است، مجبور می‌شود به سمینار برود.

وقتی آنها شروع به قرار ملاقات می‌کنند، کاپیتو به چندین برنامه برای خلاصی بنتینیو فکر می‌کند. از قول، با کمک خوزه دیاس، دوستی که در خانه D. Glória زندگی می کند. هیچ یک از آنها کار نمی کند و پسر در نهایت می رود.

در طول غیبت او، کاپیتو از فرصت استفاده می کند و به دونا نزدیک می شود.که به شخصیت او بی اعتمادی می کند؛

اسکوبار کمی مداخله گر بود و چشمان پلیسی داشت که چیزی را از دست نمی داد.

در غیاب پسرش، دونا گلوریا آسیب پذیرتر و نیازمندتر می شود. به نظر می رسد کاپیتو از این فرصت برای نزدیک شدن به او استفاده می کند و هر چه بیشتر به یک دوست و ضروری در زندگی او تبدیل می شود، گویی که از قبل زمینه را برای ازدواج آماده می کند.

بزرگسالی و زندگی زناشویی

خوزه دیاس به قهرمان داستان کمک می کند تا از سمینار خارج شود. بنتینیو تحصیلات خود را در رشته حقوق ادامه می دهد و در 22 سالگی لیسانس می شود و بعداً با کاپیتو ازدواج می کند.

در طول مراسم (فصل CI) نمی توانیم متوجه کنایه ماچادو در سخنان کشیش نشویم:

زنان باید تابع شوهران خود باشند...

در واقع در دوران زندگی زناشویی، مانند دوران نامزدی، او بود که قوانین را دیکته می کرد. با این حال، به نظر می رسید که شوهر بدش نمی آمد و همیشه تحسین و تحسین خود را برای همسرش نشان می داد.

دوستان صمیمی او (سانچا و اسکوبار) نیز ازدواج کردند. وقتی برای اولین بار از وصلت نام می برد، به زنای احتمالی اسکوبار اشاره می کند، اما به زودی موضوع را تغییر می دهد: «زمانی از رابطه ای با شوهرش شنیدم، (...) اما اگر درست بود، باعث نمی شد. یک رسوایی».

به دلیل روابط نزدیکی که داشتند، این دو زوج جدایی ناپذیر شدند:

دیدارهای ما نزدیکتر شد و گفتگوهایمان صمیمی تر شد.

Capitu eسانچا همچنان مانند خواهر هستند و دوستی بین سانتیاگو و اسکوبار به طور تصاعدی رشد می کند. وقتی اسکوبار در دریای خروشان غرق می شود، ساختارهای صلح زناشویی در سانتیاگو متزلزل می شود. سقوط شروع می شود.

حسادت و خیانت

حسادت بیدار کننده

اولین حمله حسادت راوی در دوران خواستگاری اتفاق می افتد. هنگامی که خوزه دیاس به دیدار او می‌رود، به شادی کاپیتو اشاره می‌کند و می‌افزاید: «اینکه تا زمانی که در همسایگی با او ازدواج می‌کند...».

به نظر می‌رسد که سخنان دوست، دوباره نوعی تجلی را در آن بیدار می‌کند. قهرمان داستان، این بار او را به این فکر می‌اندازد که معشوق در غیاب او با شخص دیگری ازدواج می‌کند. Machado de Assis مستقیماً به اتللو ، تراژدی شکسپیر در مورد حسادت و زنا اشاره می کند. در نمایشنامه، ایاگو شخصیت شروری است که قهرمان داستان را به این باور می رساند که همسرش به او خیانت می کند.

شوهری پرشور و مالکیت

از آن به بعد، گویی توسط آنها از خواب بیدار شده اند. نظر "جمع"، حسادت سانتیاگو بیشتر و بیشتر آشکار می شود.

از آزادی زنان در زندگی زناشویی خود ناراحت است ("مثل پرنده ای بود که از قفس خارج می شود")، متقاعد شده است که همه مردها همسرش را می خواهند در یک رقص که او با آغوش برهنه رفته بود. او با حسادت کاپیتو را متقاعد می کند که به توپ بعدی نرود و شروع به پوشاندن چشمانش کند.

او با افشای وسواس زنان ("کاپیتو همه چیز بود و بیشتر از همه چیز")، اعتراف می کند که سوء ظن او غیرمنطقی می شود: "من باید به همه چیز حسادت می کردم. سانتیاگو و همه.»

سانتیاگو و سانچا

علی‌رغم رفتار غالباً کنترل‌کننده‌اش و زندگی بر اساس کاپیتو، سانتیاگو برای سانچا جذابیت ناگهانی احساس می‌کند، که به نظر می‌رسد متقابل است: «دست او دستم را فشار داد. زیاد، و بیشتر از حد معمول طول کشید.»

با وجود اینکه راوی از لحظه اشتراک آنها («چشم هایی که رد و بدل کردیم») تحت تأثیر قرار می گیرد، اما راوی به احترام دوستی تسلیم وسوسه نمی شود. با اسکوبار («شکل زن دوستم را رد کردم و خود را بی‌وفا خواندم»).

به نظر می‌رسد این قسمت در روایت مورد توجه قرار نمی‌گیرد، اما می‌توان آن را به عنوان نشانه‌ای از نزدیکی بین زوج‌ها دانست. منجر به موقعیت زنا شد.

مرگ و ظهور اسکوبار

حتی در سرتاسر کار سرنخ هایی از نقص های احتمالی شخصیت در دوست و همسرش تنها در پی اسکوبار باقی ماند ( فصل CXXIII) این است که راوی قضیه را بین این دو برابر می‌داند یا در اختیار خواننده قرار می‌دهد.

او از دور رفتار Capitu را مشاهده می‌کند که به جسد نگاه می‌کند. خیلی ثابت، با شور و اشتیاق ثابت شده است» و سعی می کند اشک ها را پنهان کند، آنها را پاک کند «به سرعت، نگاهی پنهانی به افراد حاضر در اتاق دارد».

غم و اندوه آشکار زن و تلاش او برایپنهان کردن آن توجه قهرمان داستان را به خود جلب می کند، او دوباره به "چشم های خمار" خود (عنوان فصل) اشاره می کند.

لحظه ای بود که چشمان کاپیتو مانند یک بیوه بدون او به مرده خیره شد. اشک، نه حتی کلمات، اما درشت و باز، مثل موج دریا در بیرون، انگار می‌خواهد شناگر صبح را هم در بر بگیرد.

همانطور که در پایان یک چرخه، خطری که در زندگی وجود دارد نهفته است. شخصیت از زمان پیشگویی خوزه دیاس در ابتدای کتاب مشخص شد. او در حالی که مداحی تشییع جنازه را برای دوستش می خواند، متوجه می شود (یا تصور می کند) خیانتی که قربانی آن بوده است.

در این قسمت، او خود را با پریام، پادشاه تروا، که دست را بوسید مقایسه می کند. آشیل، قاتل پسرش: «من همین الان از فضایل مردی که آن چشمان را از مردگان دریافت کرده بود تمجید کرده بودم».

احساس خیانت و کینه ای که از این لحظه به بعد ایجاد می شود، موتور است. از بقیه اکشن کار، تعریف رفتار قهرمان داستان و انتخاب های او. از زمانی که ازکیل کوچک بود، چندین نفر از اعضای خانواده متوجه شدند که او عادت دارد از دیگران، به خصوص شوهر سانچا تقلید کند:

برخی از حرکات مانند دست ها و پاهای اسکوبار برای او بیشتر و بیشتر تکرار می شد. اخیراً، او حتی توانسته است هنگام صحبت کردن، سرش را به عقب برگرداند و وقتی می خندد، بگذارد بیفتد.

وقتی متوجه شد کهرنج کپیتو در پی دوستش، سانتیاگو نمی تواند از تصور رابطه عشقی بین آنها دست بردارد، و شباهت فیزیکی پسر به رقیبش قهرمان داستان را آزار می دهد:

اسکوبار به این ترتیب از گور بیرون می آمد. (...) با من بر سر میز بنشیند، مرا روی پله ها پذیرایی کند، صبح در اتاق مطالعه مرا ببوسد، یا شب از من برکت معمولی را بخواهد.

پارانویا و میل به انتقام

یک سال پس از مرگ اسکوبار، سانتیاگو هنوز با کاپیتو ازدواج کرده بود، اگرچه شک در مورد خیانت به قطعیت تبدیل می شد. خشم او افزایش یافت و تشنگی برای انتقام ایجاد کرد که راوی سعی نمی کند آن را پنهان کند، با جملاتی مانند "من قسم خوردم که هر دوی آنها را بکشم". به طور تصادفی، و در مورد یک انتقام خشونت آمیز و غم انگیز، مانند آنچه در نمایشنامه است، خیال پردازی می کند: "کاپیتو باید بمیرد". او معشوق خود را با دزدمونا، همسری که اتللو او را می کشد، از حسادت کور شده، مقایسه می کند، و معتقد است که او با کاسیو، وفادارترین مردش خیانت کرده است.

او ناامید تصمیم می گیرد با نوشیدن زهر به زندگی خود پایان دهد اما توسط Ezequiel قطع می شود. سپس انتقام او از طریق کلماتی که او خطاب به پسر می کند می گیرد: "نه، نه، من پدرت نیستم".

بحث میان زوج و فروپاشی خانواده

هنگام مواجهه با کپیتو با زنای ادعایی با اسکوبار، واکنش این زن تعجب برانگیز است.او تاکید می کند که علیرغم رفتار مالکانه او،شوهر هرگز به رابطه این دو مشکوک نبوده است: "شما که به کوچکترین حرکات آنقدر حسادت می کردید، هرگز کوچکترین سایه بی اعتمادی را آشکار نکردید".

با فرض "تصادف شباهت" بین اسکوبار و ازکیل، سعی می کند قهرمان داستان را منصرف کنید و آن را به رفتار مالکانه و مشکوک او نسبت دهید :

حتی برای مرده! حتی مرده هم از حسادت او در امان نیست!

علی رغم تلاش برای آشتی، راوی پایان ازدواج را دیکته می کند: "جدایی یک امر قطعی است." بنابراین، هر سه مدت کوتاهی پس از آن عازم اروپا می شوند و سانتیاگو به تنهایی به برزیل باز می گردد.

ترک همسرش و پسرش در اروپا، سال بعد برای حفظ ظاهر به سفر می‌رود، اما نمی‌تواند به ملاقات آنها بیاید.

تنهایی و انزوا

با مرگ باقی‌مانده بستگان در آخرین سال گذشته اعلام شد. در فصل‌های کتاب، راوی-قهرمان داستان خود را به طور فزاینده‌ای تنها می‌بیند. کاپیتو و ازکیل، دور از هم، قبل از سانتیاگو نیز می‌میرند. در این مرحله که به نام Dom Casmurro شناخته می‌شود، از تماس اجتماعی اجتناب می‌کند :

من خودم را فراموش کرده ام. من دور زندگی می کنم و به ندرت بیرون می روم.

او با بررسی زندگی خود از زمان جدایی، نشان می دهد که اوقات خوبی را سپری کرده و با چندین زن همراه بوده است، اما عاشق هیچ یک از آنها نشده است. آنها را به همان شکلی که او کاپیتو را دوست داشت، "شاید به این دلیل که هیچکدام چشم خماری نداشتند، و نه چشم یک کولی مورب و شبیه سازی شده." چه انگیزه زنای ادعایی شده است ، کار با یادآوری خیانت آنها به عنوان "مجموع مبالغ، یا باقی مانده" در مسیر آنها به پایان می رسد:

(...) اولین من دوست و بزرگترین دوست من، هر دو خیلی مهربون و خیلی عزیز، سرنوشت خواست که در نهایت دور هم جمع شوند و مرا فریب دهند... زمین برایشان سبک باشد!

آیا کاپیتو به بنتینیو خیانت کرد یا نه؟

شواهد خیانت

یکی از ویژگی هایی که اثر را برای خوانندگان همه زمان ها مجذوب می کند، کار تحقیقی است که به آن منتهی می شود. روایت از دیدگاه قهرمان داستان باعث می شود که چندین نشانه از خیانت در سراسر کتاب مورد توجه قرار نگیرد.

مانند سانتیاگو، پس از بیداری اسکوبار، خود خواننده شروع به چیدن قطعات در کنار هم می کند و چندین مورد را به یاد می آورد. نشانه هایی که تا آن زمان نادیده گرفته بود:

قسمت ها، سخنان، برخوردها و حوادث مبهم و دوردست را به من یادآوری می کردند، همه چیزهایی را که کوری من در آن بدخواهی قرار نمی داد و حسادت قدیمی ام فاقد آن بود. یک بار که رفتم آنها را تنها و ساکت پیدا کردم، رازی که باعث خنده ام شد، کلمه ای از رویاهای او، همه این خاطره ها الان برگشتند، چنان عجله ای که مرا مبهوت کردند…

قسمت سریال پوند استرلینگ (فصل CVI)

در زمان هماهنگی زناشویی، در ابتدای ازدواج، سانتیاگو قسمتی را بازگو می کند که باعث شد همسرش را بیشتر تحسین کند. با توجه به اینکه کاپیتو با چهره ای متفکر به دریا نگاه می کند،پرسید چه اشکالی دارد.

همسر نشان داد که او یک سورپرایز دارد: مقداری پول از مخارج خانه پس انداز کرده و آن را با ده پوند استرلینگ مبادله کرده است. تحسین شده، می پرسد چگونه مبادله را انجام داده است:

– دلال کی بود؟

– دوست شما اسکوبار.

– چطور چیزی به من نگفت؟ <3

– همین امروز بود.

– او اینجا بود؟

– درست قبل از رسیدن شما. من به شما نگفتم تا مشکوک نشوید.

چیزی که در آن زمان یک توطئه بی گناه به نظر می رسید ("من به راز آنها خندیدم")، می تواند دلیلی باشد که کاپیتو و اسکوبار در حال ملاقات بودند بدون اینکه قهرمان داستان بداند.

اپیزود اپرا (فصل CXIII)

وضعیت مشابه دیگری زمانی رخ می دهد که کاپیتو می گوید بیمار است و سانتیاگو به اپرا می رود. تنها. پس از بازگشت به خانه در زمان استراحت، به دوستش برخورد کرد: "من اسکوبار را در راهرو در درب خانه پیدا کردم." تغییر کرده است.

او با خوشحالی صحبت نمی کرد، که باعث شد من شک کنم که او دروغ می گوید.

دوست نیز رفتار عجیبی داشت ("اسکوبار مشکوک به من نگاه کرد")، اما قهرمان داستان فکر کرد که این نگرش به تجارتی که با هم انجام می‌دادند مربوط می‌شد.

اما وقتی این قسمت را دوباره می‌خوانیم، با این تصور باقی می‌مانیم که کاپیتو و اسکوبار در یک ملاقات مخفیانه شگفت‌زده شدند.

بازگشت ازEzequiel (فصل CXLV)

این یک سرنخ پنهان نیست، زیرا این اتحاد مجدد تقریباً در پایان روایت اتفاق می افتد. با این حال، می توان آن را به عنوان تأیید سوء ظن راوی خواند .

به عنوان یک بزرگسال، ازکیل بدون اطلاع قبلی از سانتیاگو بازدید می کند. با دیدن دوباره او، و اگرچه از خیانت مطمئن بود، قهرمان داستان از قیافه او متحیر می شود:

«او خودش بود، دقیقاً، اسکوبار واقعی»

با تأکید بر چندین مورد بارها، که «همان صورت» بود و «صدا یکی بود»، راوی دوباره مورد تسخیر همراه سابقش قرار می‌گیرد: «همکار من از سمینار بیشتر و بیشتر از گورستان بیرون می‌آمد».

ازکیل به نظر دلایل جدایی را به خاطر نمی آورد و با سانتیاگو مانند یک پدر با محبت و دلتنگی رفتار می کند، اگرچه سعی می کند شباهت های ظاهری را نادیده بگیرد، اما راوی ناکام می ماند:

(...) چشمانش را بست تا حرکات یا چیز دیگری نبیند، اما شیطان صحبت کرد و خندید و مرده برای او صحبت کرد و خندید.

او به پسری که مدتی قبل مادرش را از دست داده بود (کاپیتو درگذشت) کمک می کند. در اروپا)، اما او در نهایت در مورد پدر بودن خود مطمئن است و این او را ناراحت می کند: "من را آزار داد که ازکیل واقعا پسر من نبود".

بی گناهی احتمالی کاپیتو: تعبیر دیگری متداول ترین تعبیری است که کپیتو را به عنوان گناهکار زنا معرفی می کند، این اثر باعث ایجاد نظریه ها و قرائت های دیگری شده است. یکی از محبوب ترین، و که می تواندبه راحتی با عناصر متن پشتیبانی می شود، این است که او به شوهرش وفادار بوده است. بنابراین، زنا می‌توانست ثمره تخیل سانتیاگو باشد، که توسط حسادت ناسالم مصرف شده است. در حال حاضر که در نمایشنامه، قهرمان داستان همسرش را می کشد، خشمگین از زنای ادعایی که او بی گناه بود. برخلاف دزدمونا، کپیتو کشته نمی‌شود، بلکه مجازات دیگری دریافت می‌کند: تبعید در اروپا .

حتی شباهت‌های فیزیکی بین ازکیل و اسکوبار نیز به نوعی می‌تواند مورد تردید قرار گیرد. اگر درست باشد که وقتی پسر بود شبیه رقیب به نظر می رسید، در بزرگسالی فقط راوی می تواند شباهت را تأیید کند; ما یک بار دیگر به حرف شما وابسته هستیم.

همچنین ببینید: حادثه در آنتارس، اثر اریکو وریسیمو: خلاصه و تحلیل

لازم به یادآوری است که اصطلاح "casmurro" به جز "بسته" یا "ساکت" می تواند معنای دیگری نیز داشته باشد: "لجباز" یا "لجوج". به این ترتیب، می‌توان تصور کرد که زنا چیزی بیش از شکاف قهرمان داستان نبود که خانواده‌اش را نابود کرد و مسیر زندگی‌اش را به دلیل حسادت بی‌اساس تغییر داد.

اهمیت اثر<7

در Dom Casmurro ، Machado de Assis به پیچیدگی روابط انسانی ، عبور از حقیقت و تخیل، خیانت و بی اعتمادی می پردازد. همانطور که اغلب در زندگی واقعی اتفاق می افتد، در این رمان زنای محتمل در هاله ای از رمز و راز ظاهر می شود و سوالات بسیاری را مطرح می کند که بی پاسخ می مانند.

در فصلشکوه، که برای بیوه هر چه بیشتر ضروری می شود. در این سمینار، قهرمان داستان یک دوست و معتمد عالی پیدا می کند که از او جدایی ناپذیر می شود: اسکوبار. او به دوستش اعتراف می کند که به کاپیتو عشق می ورزد و کاپیتو از او حمایت می کند و می گوید که او هم می خواهد حوزه علمیه را ترک کند و به دنبال اشتیاق خود یعنی تجارت برود.

در هفده سالگی، بنتینیو موفق به ترک حوزه علمیه می شود و شروع به کار می کند. برای تحصیل در رشته حقوق، در بیست و دو سالگی مدرک لیسانس خود را به پایان رساند. در آن زمان با کاپیتو ازدواج می کند و دوستش اسکوبار با سانچا دوست دوران کودکی عروس سانتیاگو ازدواج می کند. این دو زوج خیلی به هم نزدیک هستند. راوی با زنی که نام کوچک اسکوبار را می‌گذارد پسری دارد: ازکیل.

اسکوبار که هر روز در دریا شنا می‌کرد، غرق می‌شود. در ادامه، قهرمان داستان از طریق چشمان کاپیتو متوجه می شود که عاشق دوستش بوده است. از آن زمان به بعد، او درگیر این ایده می شود و شباهت های بیشتری را بین ازکیل و اسکوبار مشاهده می کند.

او به کشتن همسر و پسرش فکر می کند، اما زمانی که ازکیل او را قطع می کند تصمیم به خودکشی می گیرد. سپس به او می گوید که پسرش نیست و با کاپیتو روبرو می شود که همه چیز را انکار می کند، حتی اگر شباهت های فیزیکی بین پسر و مرده را تشخیص دهد. پس از آن است که آنها تصمیم به جدایی می گیرند.

آنها به اروپا می روند جایی که کاپیتو با پسرش می ماند و در نهایت در سوئیس می میرد. سانتیاگو زندگی انفرادی را برای او به ارمغان می‌آورد که نام «دام» را برای او به ارمغان می‌آوردبه نظر می‌رسد بنتو سانتیاگو در پایان کتابش توجه را به موضوع اصلی جلب می‌کند: آیا شخصیت کسی از قبل مشخص شده است یا می‌توان آن را با زمان تغییر داد؟

بقیه این است که آیا Capitu ساحل دا گلوریا قبلاً در داخل ساحل ماتاکاوالوس قرار داشت، یا اگر به دلیل حادثه ای به آن یکی تغییر کرده بود. عیسی پسر سیراخ، اگر از حسادت اول من باخبر بودی، مانند فصل خود به من می‌گفتی. IX، نسخه 1: «به همسرت حسادت مکن تا با بدخواهی‌هایی که از تو می‌آموزد سعی در فریب تو نداشته باشد». اما من فکر نمی کنم، و شما با من موافق خواهید بود. اگر دختر کاپیتو را خوب به خاطر بسپارید، متوجه خواهید شد که یکی در درون دیگری بود، مانند میوه داخل پوست.

از دیدگاه او، نه حسادت او بوده است و نه هیچ شرایط دیگری. بیرون، کپیتو را به آغوش اسکوبار می برد. رفتارهای غیر وفادارانه حتی در دوران جوانی بخشی از او بود. بنابراین، «چشم های خماری» نمادی از ماهیت خطرناک او خواهد بود که دیر یا زود ضربه می زند.

از سوی دیگر، خواننده می تواند همین تمرین را با راوی-قهرمان داستان انجام دهد و بیان کند که در بنتینیو از دوران جوانی که برای Capitu زندگی می‌کرد و اجازه می‌داد حسادت درگیر شود، قبلاً Dom Casmurro وجود داشت.

Style

Dom Casmurro ( 1899) آخرین اثر از به نام سه گانه واقع گرایانه توسط ماچادو د آسیس، پس از خاطراتآثار پس از مرگ براس کوباس (1881) و کوئینکاس بوربا (1891). در این کتاب، مانند دو کتاب قبلی، ماچادو د آسیس پرتره هایی از زمان خود تولید می کند و انتقادهای اجتماعی را تسکین می دهد که در روایت ها نفوذ می کند.

در Dom Casmurro بازنمایی از نخبگان کاریوکا و دسیسه ها و خیانت هایی که در عمارت های بورژوازی معاصر رخ می داد.

با فصل های کوتاه و با زبانی دقیق اما غیررسمی، تقریباً انگار با خواننده اش صحبت می کند، راوی-قهرمان داستان را طوری تعریف می کند که انگار به تدریج او را به یاد می آورد. هیچ خطی روایی وجود ندارد، خواننده بین خاطرات سانتیاگو و ابهام آنها حرکت می کند.

این رمان که پیشروی مدرنیسم در برزیل به حساب می آید، توسط بسیاری از خوانندگان و محققان به عنوان شاهکار نویسنده تلقی می شود.

6> Dom Casmurro را به طور کامل بخوانید

اثر Dom Casmurro ، اثر Machado de Assis، قبلاً دامنه عمومی است و می توان آن را در قالب PDF خواند.

کاسمورو" در همسایگی. ازکیل که اکنون بالغ شده است به دیدن سانتیاگو می رود و سوء ظن خود را تأیید می کند: او عملاً همان اسکوبار است. مدتی بعد، ازکیل می میرد، مانند همه خانواده و دوستان سانتیاگو، او تنها می ماند و تصمیم می گیرد کتاب را بنویسد.

شخصیت های اصلی

بنتینیو / سانتیاگو / دام کاسمورو

راوی-قهرمان داستان از مراحل مختلف شخصیت خود عبور می کند. زمان، نمادی از راه که دیگران او را صدا می زنند. در نوجوانی، او بنتینیو، پسری بی گناه است که خود را عاشق می بیند و بین اراده مادرش (کشیشی) و خواسته های دوست دخترش (ازدواج) سرگردان است.

پس از خروج از بیمارستان، پس از اتمام تحصیلات خود در حوزه علمیه و پایان تحصیل، با کاپیتو ازدواج می کند و شروع به نامیدن سانتیاگو می کند، در اینجا او دیگر تحت درمان قرار نمی گیرد و به عنوان یک پسر دیده نمی شود: او یک وکیل، شوهر، پدر است. کاملاً وقف خانواده و عاشق تا حد وسواس نسبت به Capitu، او به تدریج علائم بی اعتمادی و حسادت را از خود نشان می دهد.

در نهایت، پس از جدایی از همسر و پسرش، تبدیل به مردی می شود که «انزواطلب» است. و عادات خاموش»، تنها، تلخ ، که محله ای که با آن ارتباطی نداشت، دم کاسمورو نامیده می شود.

Capitu

دوست سانتیاگو از دوران کودکی کاپیتو در سراسر رمان به عنوان یک زن باهوش و شاد ، پرشور و مصمم توصیف شده است. درست در ابتدای خواستگاری می توانیم ببینیمچگونه این دختر برای بیرون راندن بنتینیو از سمینار برنامه ریزی کرد، حتی پیشنهاد دروغ و حتی باج خواهی کرد.

کاپیتو اغلب به عنوان یک زن دستکاری و خطرناک دیده می شود، اتهامی که مطرح می شود. به زودی در ابتدای طرح با صدای خوزه دیاس که می گوید دختر "چشم های یک کولی مورب و شبیه سازی شده" دارد. "چشم های خماری"، در اشاره به دریا، با "نیروی که تو را به درون می کشاند."

اسکوبار

ازکیل اسکوبار و سانتیاگو در حوزه علمیه با هم آشنا می شوند و بهترین دوستان و محرمان می شوند. در مورد اسکوبار نیز از همان ابتدا شبهه ایجاد می شود: اگرچه او به عنوان دوست خوب توصیف می شود، راوی اشاره می کند که او "چشم های روشن، کمی فراری، مانند دستانش، مانند دستان خود داشت." پاها، مانند گفتار او، مانند همه چیز» و کسی که «به صورت مستقیم نگاه نمی کرد، واضح صحبت نمی کرد».

او با سانچا، بهترین دوست کاپیتو، و پدر یک دختر ازدواج کرد. بسیار نزدیک به سانتیاگو، تقریباً مانند یک برادر. پیوند این دو به قدری قوی است که راوی نام پسرش را به نام دوستش می‌گذارد. اسکوبار پس از غرق شدن در حالی که هنوز جوان بود، تبدیل به بزرگترین دشمن قهرمان داستان می شود، خاطره ای که او را آزار می دهد و در نهایت خانواده اش را نابود می کند.

شخصیت های جانبی

دونا گلوریا

مادر قهرمان داستان، بیوه ای هنوز جوان، زیبا و خوش اخلاققلب. در دوران نوجوانی بنتینیو، او بین میل به داشتن پسرش در نزدیکی و قولی که در دوران بارداری خود داده بود، سرگردان بود. دونا گلوریا که به عنوان یک مانع در عاشقانه نوجوانان شروع می شود، به حمایت از اتحادیه آنها ختم می شود.

ژوزه دیاس

که توسط راوی-قهرمان اصلی به عنوان "مجموعه" معرفی می شود، خوزه دیاس یک دوست خانواده ای که زمانی که شوهر دونا گلوریا زنده بود به خانه ماتاکاوالوس نقل مکان کرد. او اولین کسی است که حتی قبل از اینکه بنتینیو بفهمد که عاشق کاپیتو است، رابطه بین نوجوانان را در نظر گرفت. او همچنین اولین کسی است که در مورد شخصیت دختر شک می کند.

در ابتدا برای خوشحالی بیوه، بنتینیو را تشویق می کند که وارد حوزه علمیه شود. با این حال، از لحظه‌ای که پسر به روی او باز می‌شود و اعتراف می‌کند که نمی‌خواهد کشیش شود، خود را به عنوان یک دوست واقعی نشان می‌دهد و با او توطئه می‌کند تا زمانی که راهی برای خلاصی او از کشیش پیدا کند.

عمو کاسم و پسر عموی جاستینا

به همراه دونا گلوریا "خانه سه بیوه" را در ماتاکاوالوس تشکیل می دهند. کوزیمو، برادر گلوریا، به‌عنوان مردی با اشتیاق فراوان توصیف می‌شود که با گذشت سال‌ها، به طور فزاینده‌ای خسته و بی‌تفاوت شد. اگرچه او موقعیت‌های اطراف خود را تجزیه و تحلیل می‌کند، اما حالتی خنثی دارد و موضعی نمی‌گیرد.

جاستینا، پسر عموی گلوریا و کازمه، به‌عنوان یک زن «متضاد» معرفی می‌شود. او اولین کسی است که سفر بنتینیو را زیر سوال می بردمدرسه علمیه، چون فکر می کند پسر هیچ شغلی ندارد.

او تنها کسی است که به نظر می رسد نظر خود را در مورد شخصیت کاپیتو تغییر نمی دهد، زیرا آشکارا از رویکرد او به گلوریا و حضور مکرر او در خانواده ناراحت است. خانه او همچنین تنها کسی در ماتاکاوالوس است که اسکوبار را دوست ندارد.

Ezequiel

پسر کاپیتو و سانتیاگو. پس از اینکه راوی-قهرمان داستان پدر بودن کودک را انکار می کند، به دلیل شباهت ظاهری او به اسکوبار، آنها از هم جدا می شوند.

همچنین به تحلیل ما از شخصیت های Dom Casmurro مراجعه کنید.

تحلیل و تفسیر از اثر

روایت

در دام کاسمورو، روایت به صورت اول شخص است: بنتو سانتیاگو، راوی-قهرمان داستان ، در مورد گذشته او بنابراین، کل روایت به حافظه او بستگی دارد، حقایق از دیدگاه او بیان می شود.

به دلیل این شخصیت ذهنی و جزئی روایت، خواننده نمی تواند سنتیاگو را تشخیص دهد. واقعیت و تخیل، و تردید در اعتبار او به عنوان یک راوی. به این ترتیب، رمان این امکان را برای خواننده باز می‌کند که واقعیت‌ها را تفسیر کند و در مقابل خیانت احتمالی، له یا علیه قهرمان داستان موضع بگیرد.

زمان

عمل رمان در سال 1857 آغاز می شود، زمانی که بنتینیو پانزده ساله و کاپیتو چهارده ساله است، در لحظه ای که خوزه دیاس رابطه احتمالی بین این دو را به دونا گلوریا فاش می کند.

در Dom Casmurro ، زماندر روایت، حال (زمانی که سانتیاگو اثر را می نویسد) و گذشته (دوران نوجوانی، رابطه با کاپیتو، سمینار، دوستی با اسکوبار، ازدواج، خیانت فرضی و درگیری هایی که حاصل شد) را در هم می آمیزد.

با استفاده از حافظه راوی-قهرمان داستان ، اعمال در فلش بک بیان می شوند. با این حال، نشانه‌های زمانی ظاهر می‌شوند که به ما اجازه می‌دهند برخی از رویدادهای مهم را به ترتیب زمانی قرار دهیم:

1858 - عزیمت برای سمینار.

1865 - ازدواج سانتیاگو و کاپیتو.

1871 - مرگ از اسکوبار، بهترین دوست سانتیاگو. سوء ظن به خیانت شروع می شود.

1872 - سانتیاگو به ازکیل می گوید که او پسرش نیست. درگیری بین این زوج که تصمیم می گیرند به اروپا بروند تا قهرمان داستان رسوایی ایجاد نکند. قهرمان داستان به تنهایی به برزیل بازمی گردد و خانواده برای همیشه از هم جدا می شوند.

فضا

قطعه داستان در ریو دوژانیرو در اواسط/اواخر قرن نوزدهم اتفاق می افتد. مقر امپراتوری از زمان استقلال در سال 1822، این شهر شاهد ظهور بورژوازی کاریوکا و خرده بورژوازی بود.

سانتیاگو و خانواده اش که متعلق به یک طبقه اجتماعی ثروتمند هستند، در چندین خیابان ها و محله های تاریخی زندگی می کنند. 5> از ریودوژانیرو، در سراسر اثر: Matacavalos، Glória، Andaraí، Engenho Novo و دیگران.

ارائه راوی-قهرمان داستان و اثر

در دو فصل ابتدایی ، راوی-قهرمان داستان خود را معرفی می کند و در مورد آن صحبت می کندکار، انگیزه های خود را برای نوشتن آن آشکار می کند. او با توضیح عنوان "Dom Casmurro"، لقبی که پسری از همسایگی به او می‌دهد، شروع می‌کند تا به او به خاطر "مردی آرام و خودآگاه" توهین کند.

در مورد زندگی فعلی، فقط به انزوای خود اعتراف می کند ("من تنها زندگی می کنم، با یک خدمتکار.") و اینکه خانه ای که در آن زندگی می کند کپی کامل خانه دوران کودکی او است. اشتیاق او برای بازیابی زمان های گذشته و یافتن خود در آنها مشهود است (درباره امروز اعتراف می کند: "دلم برای خودم تنگ شده است و این شکاف وحشتناک است").

او در این راه می نویسد تاریخ تا دوباره آن را زنده کنم ("آنچه را که زیسته ام زندگی خواهم کرد") و سعی کنم گذشته و حال، جوانی که بود و مردی که هست را با هم متحد کنم.

نوجوانی و کشف عشق

راوی داستان زندگی خود را از لحظه ای شروع می کند که سفر او را برای همیشه رقم زد: در پانزده سالگی به مکالمه ای گوش می دهد که در آن خوزه دیاس با دونا گلوریا در مورد صمیمیت بین بنتینیو و او نظر می دهد. Capitu، گفت که ممکن است رابطه ای بین

عبارت خوزه دیاس در ذهن نوجوان طنین انداز شود و باعث افشاگری شود:

پس چرا من کاپیتو و کاپیتو خود را دوست داشتم؟ نمی توانستم فکر کنم از هر چیزی که بین ما واقعاً مخفی بود.

فصل های بعدی پیشرفت ها و عقب نشینی های شور نوجوانی را بیان می کند که منجر به اولین بوسه (فصل XXXIII) و عهد عشق می شود.ابدی (فصل XLVIII: "بگذارید قسم بخوریم که هر اتفاقی بیفتد با هم ازدواج خواهیم کرد").

کاپیتو که مصمم است از دوست پسرش جدا نشود، چندین نقشه می کشد تا بنتینیو به حوزه علمیه نرود. که او مطیعانه از آن اطاعت می کند.

از این مرحله از روایت، شخصیت خطرناکی در شخصیت مشخص می شود، "چشم های خمار"، "کولی مایل و مبدل" او توصیف می شوند:

Capitu ، در سن چهارده سالگی، از قبل ایده های جسورانه ای داشت، بسیار کمتر از دیگرانی که بعداً به او رسیدند.

بنابراین، از ابتدای رابطه، خواننده به اعمال کپیتو مشکوک می شود، حتی تماشای روایت یک داستان عاشقانه که در آن به نظر می رسد تسلیم شده، عاشق، حاضر به انجام هر کاری برای ماندن در کنار مرد مورد علاقه و خوشحال کردن او است.

زمان سمینار

بنتینیو به پایان می رسد. به سمینار می رود، جایی که با ازکیل دو سوزا اسکوبار ملاقات می کند. اگرچه تردید خاصی در مورد شخصیت در خواننده ایجاد می شود، اما به دلیل "چشم های معمولاً فراری" او، دوستی این دو "بزرگ و ثمربخش" شد.

آنها بهترین دوستان و محرمان می شوند. ، با گفتن اینکه می خواهند مطالعات دینی را ترک کنند: بنتینیو می خواهد با کاپیتو ازدواج کند، اسکوبار می خواهد شغلی در تجارت داشته باشد.

دوست از عاشقانه حمایت و تشویق می کند. بنتینیو در یک بازدید از خانه، شریک زندگی خود را برای ملاقات با خانواده اش می برد. همه با او خیلی همدردی می کنند، به جز پسر عموی جاستینا،

همچنین ببینید: کشف 10 نقاشی معروف که توسط زنان بزرگ ساخته شده است



Patrick Gray
Patrick Gray
پاتریک گری نویسنده، محقق و کارآفرینی است که اشتیاق به کاوش در تلاقی خلاقیت، نوآوری و پتانسیل انسانی دارد. او به‌عنوان نویسنده وبلاگ «فرهنگ نوابغ» برای کشف رازهای تیم‌ها و افراد با عملکرد بالا که در زمینه‌های مختلف به موفقیت‌های چشمگیری دست یافته‌اند، تلاش می‌کند. پاتریک همچنین یک شرکت مشاوره ای را تأسیس کرد که به سازمان ها در توسعه استراتژی های نوآورانه و پرورش فرهنگ های خلاق کمک می کند. آثار او در نشریات متعددی از جمله فوربس، شرکت سریع و کارآفرین منتشر شده است. پاتریک با پیشینه ای در روانشناسی و تجارت، دیدگاه منحصر به فردی را برای نوشته های خود به ارمغان می آورد، و بینش های مبتنی بر علم را با توصیه های عملی برای خوانندگانی که می خواهند پتانسیل خود را باز کرده و دنیایی نوآورتر ایجاد کنند، ترکیب می کند.