6 بهترین داستان کوتاه برزیلی نظر داده شده است

6 بهترین داستان کوتاه برزیلی نظر داده شده است
Patrick Gray

ادبیات برزیل پر از داستان های خوب است. داستان کوتاه راهی عالی برای تمرین خواندن و تخیل به شیوه ای پویا است. این به این دلیل است که روایتی کوتاه و به طور کلی ساده دارد.

ما 6 داستان کوتاه از نویسندگان بزرگ را برای شما انتخاب کرده ایم تا از آن لذت ببرید. آنها عبارتند از:

  • در رستوران - Carlos Drummond de Andrade
  • و من سرم از آنها پر بود - Marina Colasanti
  • باقی مانده کارناوال - Clarice Lispector
  • سومین ساحل رودخانه - Guimarães Rosa
  • کیف پول - Machado de Assis
  • The Hunt - Lygia Fagundes Telles

1. در رستوران - کارلوس دروموند د آندراد

— من لازانیا می‌خواهم.

آن زن پیش‌نویس - حداکثر چهار ساله که در دامن کوچکی شکوفا شده بود- قاطعانه وارد رستوران شد. به منو نیاز نداشتم، به میز نیاز نداشتم، به چیزی نیاز نداشتم. او به خوبی می دانست که چه می خواهد. او لازانیا می خواست.

پدر که به تازگی ماشین را در یک نقطه معجزه پارک کرده بود، به نظر می رسید که عملیات شام را هدایت می کند، که مسئولیت آن بر عهده والدین بوده یا بوده است.

— عزیزم، بیا اینجا.

— من لازانیا میخوام.

— اینجا گوش کن عزیزم. ابتدا جدول انتخاب می شود.

— نه، قبلا انتخاب کرده ام. لازانیا. چه توقفی - روی صورت پدرش بخوانید. دختر کوچولو با اکراه پذیرفت که اول بنشیند و بعد غذا را سفارش دهد:

— من لازانیا می خورم.

— دختر کوچولو، چرا میگو سفارش نمی دهیم؟ خیلی دوست داریما روبه روی هم ایستاده بودیم، لبخند می زدیم، حرف نمی زدیم. و سپس من، یک زن کوچک 8 ساله، برای بقیه شب فکر کردم که بالاخره یکی مرا شناخت: من واقعاً یک گل سرخ بودم.

در اینجا کلاریس لیسپکتور او را به ما پیشنهاد می کند نوشتن حساس و فلسفی هنگام بازگویی واقعه ای از دوران کودکی خود. داستان کوتاه بخشی از کتاب Felicidade Clandestina است که در سال 1971 منتشر شده است.

در متن اتوبیوگرافی ، نویسنده که به مرموز بودن و مرموز بودن شهرت یافته است، اندکی از دوران سخت را فاش می کند. به عنوان یک دختر مادرش از یک بیماری جدی رنج می برد و زمانی که کلاریس 10 ساله بود درگذشت.

بنابراین، در رستو د کارناوال او تمام انتظارات خود را از تجربه عیاشی با لباس گل بازگو می کند، در حالی که به دستور سرنوشت، او سلامتی مادرش بدتر می شود.

این واقعیت او را چنان ناراحت کرد که سال ها بعد توانست احساسات گیج کننده ای را که از سرخوشی گرفته تا ناامیدی و اندوه متغیر است را با کلمات منتقل کند.

نویسنده یک بار درباره دوران کودکی خود اظهار داشت:

"من در رسیف بزرگ شدم. (...) در کودکی زندگی روزمره جادویی داشتم. بسیار خوشحال بودم و درد را از دیدن مادرم اینطور پنهان می کردم. (بیمار) .آیا می دانی که فقط یک بار به یاد آوردن، با آن همه خشونت، این است که آنچه را که کودکی به ما داده است، تمام می کنیم؟

4. ساحل سوم رودخانه - گیماراس روزا

پدر ما مردی وظیفه شناس، منظم و مثبت بود. و از مرد و پسر جوان به گواه افراد مختلف این گونه بوده استمردم عاقل، وقتی در مورد اطلاعات جویا شدم. از آن‌چه من خودم به یاد دارم، او احمق‌تر یا غمگین‌تر از دیگرانی که می‌شناختیم به نظر نمی‌رسید. فقط ساکت مادر ما کسی بود که رهبری می کرد و در دفتر خاطرات ما را سرزنش می کرد - خواهرم، برادرم و من. اما اینطور شد که یک روز پدرمان برای خودش قایقرانی درست کرد.

جدی می گفت. او قایق رانی مخصوص را که از چوب وینهاتیکو ساخته شده بود، سفارش داد، کوچک، به سختی با تخته ی عقب، به گونه ای که فقط روی پاروزن قرار گیرد. اما باید تماماً ساخته می‌شد، محکم و قوس‌دار انتخاب می‌شد، مناسب برای ماندگاری بیست یا سی سال در آب. مادر ما خیلی بر خلاف این ایده قسم خورد. آیا ممکن است او که هرگز به این هنرها علاقه نداشت، اکنون برای ماهیگیری و شکار خواستگاری کند؟ پدرمان چیزی نگفت. خانه ما، در آن زمان، حتی نزدیک‌تر به رودخانه بود، حتی یک ربع دورتر: رودخانه گسترده، عمیق و ساکت بیش از همیشه. پهن است، نمی توان شکل لبه دیگر را دید. و نمی توانم روزی را که قایق رانی آماده شد فراموش کنم.

پدرمان بدون خوشحالی و مراقبت، کلاهش را برداشت و تصمیم گرفت با ما خداحافظی کند. حتی یک کلمه دیگر هم نگفت، کیف و کیف را بر نداشت، توصیه ای نکرد. مادرمان، فکر می‌کردیم که قرار است عصبانی شود، اما او فقط سفید و رنگ پریده اصرار کرد، لب‌هایش را جوید و غرش کرد: «تو برو، تو بمان، دیگر برنمی‌گردی!» پدرمان از پاسخ خودداری کرد. با ملایمت به من نگاه کرد، منبرای چند قدمی برای آمدن هم دست تکان داد. من از خشم مادرمان می ترسیدم، اما برای همیشه اطاعت کردم. جهت آن مرا هیجان زده کرد، به اندازه ای که هدفی از راه رسید: "پدر، مرا با خود در آن قایق رانی خودت میبری؟" او فقط به من نگاه کرد و به من برکت داد و با حرکتی مرا برگرداند. انگار می‌خواهم بیایم، اما همچنان در غارۀ بوته‌ها می‌چرخم تا بفهمم. پدرمان سوار کانو شد و با پارو زدن آن را باز کرد. و قایق رانی رفت - سایه اش به طور مساوی، مثل تمساح، طولانی است.

پدر ما برنگشت. جایی نرفته بود او فقط اختراع ماندن در آن فضاهای روی رودخانه را نصفه و نیمه، همیشه در داخل قایق رانی انجام داد تا دیگر هرگز از آن بیرون نپرد. عجیب بودن این حقیقت کافی بود که همه را متحیر کند. چیزی که آنجا نبود، اتفاق افتاد. اقوام، همسایه‌ها و آشنایان ما جمع شدند، با هم مشورت کردند. به همین دلیل است که همه پدر ما را دلیلی می دانستند که نمی خواستند صحبت کنند: دیوانه. فقط برخی فکر می کردند که این می تواند پرداخت برای یک وعده نیز باشد. یا اینکه، چه کسی می‌داند، پدر ما به دلیل ظلم به بیماری زشتی، یعنی جذام، خود را به سرنوشت دیگری رها کرده است، نزدیک و دور از خانواده‌اش. صدای اخباری که از سوی عده ای خاص – قاچاقچیان، ساکنان مرزها، حتی کسانی که از آن طرف دور هستند – می دهند که پدر ما را توصیف می کند.هرگز به نظر نمی رسید که در یک نقطه یا نقطه دیگر، در روز یا شب، به همان شکلی که روی رودخانه حرکت می کرد، به تنهایی آزاد شود. پس مادر و اقوام ما توافق کردند که غذایی که در قایق رانی پنهان کرده بودند فرسوده شود. و یا پیاده شد و برای همیشه رفت که حداقل درست تر بود یا برای یک بار پشیمان بود که به خانه برود.

چه اشتباهی. من خودم مجبور بودم هر روز مقداری غذای دزدیده شده برایش بیاورم: ایده ای که در همان شب اول احساس کردم، وقتی مردم ما می خواستند در ساحل رودخانه آتش روشن کنند، در حالی که در پرتو آن، نماز می خواندند و نامیده می شد. . سپس، روز بعد، با شکر قهوه ای، نان و یک دسته موز ظاهر شدم. پدرمان را در پایان یک ساعت دیدم که زنده ماندن آنقدر سخت بود: همینطور، او در دوردست، در ته قایق رانی نشسته، در رودخانه هموار معلق بود. مرا دید، اینجا پارو نزد، نشانی نداد. غذا را نشان دادم، آن را در سنگی توخالی در دره گذاشتم، در امان از حرکت حیوانات و خشک از باران و شبنم. این کاری است که من انجام داده ام و بارها و بارها دوباره آن را انجام داده ام. سورپرایزی که بعداً داشتم: اینکه مادرمان از اتهام من خبر داشت، فقط سرپوش گذاشت که نمی دانست. او خودش چیزهای باقیمانده را برای موفقیت من گذاشت، تسهیل کرد. مادر ما چیز زیادی نشان نداد.

او به دنبال عموی ما، برادرش، فرستاد تا در مزرعه و تجارت کمک کند. به استاد دستور داد که بیایدما پسرها این وظیفه کشیش بود که یک روز در ساحلی در ساحل لباس بپوشد و به پدرمان فریاد بزند که "وظیفه ترک لجاجت غم انگیز". از طرف دیگری، به ترتیب او، از ترس، دو سرباز آمدند. همه اینها بیهوده بود. پدرمان، با دید یا رقیق، با قایق رانی عبور می کرد، بدون اینکه اجازه دهد کسی به زاغی یا سخنرانی نزدیک شود. حتی زمانی که چندی پیش بود، مردان روزنامه که پرتاب را آوردند و قصد داشتند از او عکس بگیرند، برنده نشدند: پدر ما به آن طرف ناپدید شد، به سمت قایق رانی در مرداب رفت. از لیگ‌ها، که در میان نی‌ها و علف‌های هرز وجود دارد، و فقط او می‌دانست، چند قدم دورتر، تاریکی آن یکی.

ما باید به آن عادت می‌کردیم. به پرهایی که با آن، در واقع، ما هرگز به آن عادت نکردیم. آن را برای خودم گرفتم که چه می خواستم و چه نخواستم فقط با پدرمان بود: موضوعی که افکارم را به عقب انداخت. شدت این بود که به هیچ وجه نفهمید که چگونه می تواند تحمل کند. روز و شب، با آفتاب یا باران، گرم، آرام، و در سرمای وحشتناک وسط سال، بدون مرتب کردن، تنها با کلاه قدیمی بر سرم، برای تمام هفته ها، ماه ها و سال ها - بدون مواظب نفس رفتن زندگی باشید او نه در هیچ یک از دو ساحل، نه در جزایر و کراس های رودخانه، نه روی زمین و نه علف قدم گذاشت. مطمئناً، حداقل، برای اینکه تا حد امکان بخوابد، قایق را مهار کند،در انتهای جزیره، در مخفی شدن. اما نه در ساحل آتش روشن کرد و نه چراغش آماده بود، دیگر هیچ وقت کبریت روشن نکرد. چیزی که او برای خوردن مصرف می کرد تقریباً یک مقدار بود. حتی از آنچه که ما در میان ریشه‌های گاملیرا یا در تخته سنگی کوچک دره گذاشته‌ایم، او کم جمع‌آوری کرد، حتی به اندازه کافی. مریض نشد؟ و قدرت ثابت بازوها، برای کنترل قایق رانی، مقاومت، حتی در هنگام سیل بیش از حد، در راه بالا، زمانی که در جریان جریان عظیم رودخانه همه چیز خطرناک است، آن اجساد حیوانات مرده و چوب درختان پایین می آیند. - در شگفتی و او هرگز یک کلمه دیگر با کسی صحبت نکرد. ما هم دیگر از او حرفی نزدیم. فقط فکر شده بود نه، پدر ما را نمی توان فراموش کرد. و اگر برای مدتی تظاهر به فراموشی می‌کردیم، فقط برای بیدار شدن ناگهانی، با خاطره، با سرعت سایر شوک‌ها بود.

خواهرم ازدواج کرد. مادر ما نمی خواست مهمانی کند. وقتی غذای لذیذتری خوردیم او را تصور کردیم. درست مثل این که در باد شب، در عجز آن شب های بارانی شدید، سرد و شدید، پدر ما تنها با دست و کدویی قایق رانی را از آب طوفان خالی کند. گاهی اوقات، کسی که می‌شناختیم فکر می‌کرد که من بیشتر شبیه پدرمان می‌شوم. اما می‌دانستم که او اکنون پرمو، ریش‌دار، با ناخن‌های بلند، پست و لاغر، با قیافه‌ی آفتاب و مو سیاه شده است.حیوانی، تقریباً برهنه، حتی با داشتن تکه‌های لباسی که مردم هر از گاهی تهیه می‌کردند.

او حتی نمی‌خواست درباره ما بداند. بدون محبت؟ اما از روی محبت، از روی احترام، هر وقت گاهی از من تعریف می‌کردند، به خاطر بعضی از رفتارهای خوبم، می‌گفتم: «این پدرم بود که این کار را به من یاد داد…». آنچه درست نبود، دقیق اما، این یک دروغ برای حقیقت بود. از آنجا که، اگر او دیگر به یاد نمی آورد، و نه می خواست در مورد ما بداند، پس چرا از رودخانه بالا یا پایین، به جاهای دیگر، دور، در ناپیدا نرفت؟ فقط او می دانست. اما خواهرم پسر داشت، خودش گفت می خواهد نوه اش را به او نشان دهد. همگی اومدیم تو دره، روز قشنگی بود، خواهرم با لباس سفیدی که تو عروسی بود، بچه کوچولو رو تو بغل گرفته بود، شوهرش چتر رو گرفته بود، از دوتاشون دفاع کن مردم زنگ زدند، منتظر ماندند. پدر ما حاضر نشد. خواهرم گریه کرد، ما همه گریه کردیم، همدیگر را در آغوش گرفتیم.

خواهرم با شوهرش از اینجا نقل مکان کرد. برادرم تصمیم گرفت و به شهری رفت. زمان تغییر کرد، در زمان کند و سریع. مادر ما هم بالاخره رفت، یک زمانی پیش خواهرم زندگی کرد، او داشت پیر می شد. به هر حال من اینجا ماندم. من هرگز نمی توانستم بخواهم ازدواج کنم. ماندم، با توشه زندگی. پدر ما به من نیاز داشت، می‌دانم - در سرگردانی، در رودخانه در بیابان - بدون اینکه دلیلی برای عمل خود ارائه کند. آن باشد،وقتی خیلی خواستم بدانم و محکم پرس و جو کردم گفتند که گفتند: گفته شده پدر ما یک بار توضیحات را برای مردی که قایق رانی را برایش آماده کرده بود فاش کرده است. اما حالا که مرد قبلاً مرده بود، هیچ کس نمی دانست، به یاد نمی آورد، هیچ چیز دیگری. فقط صحبت های دروغ و بی معنا، مثل گاه، در اوایل که اولین طغیان رودخانه آمد، با بارانی که قطع نمی شد، همه از آخر دنیا می ترسیدند، می گفتند: پدر ما بود که هشدار داده بود. مانند نوح، که، بنابراین، قایق رانی که او پیش بینی کرده بود. چون الان یادم اومد پدرم، من نمی توانستم فحش بدهم. و اولین موهای خاکستری از قبل روی من ظاهر شده بود.

من مردی هستم که سخنان غمگینی دارد. چه گناهی داشتم که اینقدر گناه داشتم؟ اگر پدرم، همیشه غایب: و رودخانه-رود-رود، رودخانه - جاودانه. من قبلاً از شروع پیری رنج می بردم - این زندگی فقط یک تاخیر بود. من خودم اینجا درد و درد داشتم، خستگی، ناراحتی روماتیسم. خودش است؟ چرا؟ حتما خیلی زجر کشیده او آنقدر پیر شده بود که قرار نبود دیر یا زود قدرتش را ضعیف کند، بگذارد قایق رانی واژگون شود، یا بگذارد بدون ضربان در جریان رودخانه شناور شود، تا ساعت ها سقوط کند، در تورروما و در سقوط آبشار، عصبانی، با جوش و مرگ. قلب را فشرد. او آنجا بود، بدون اطمینان من. من مقصر چیزی هستم که حتی نمی دانم، درد آشکار، در تالار گفتمانم. اگر فقط می دانستم - اگر همه چیز متفاوت بود. ومن شروع به دریافت ایده کردم.

بدون ایجاد حوا. من دیوانه ام؟ خیر در خانه ما کلمه دیوانه به زبان نیامد، دیگر هرگز به زبان نیامد، در تمام این سال ها هیچکس به دیوانه محکوم نشد. هیچکس دیوانه نیست وگرنه همه من فقط انجام دادم، رفتم آنجا. با یک دستمال، برای تکان دادن سر بیشتر شود. من خیلی در حس خودم بودم. منتظر ماندم. در نهایت، او، آنجا و آنجا، شکل ظاهر شد. او آنجا بود، در عقب نشسته بود. آنجا بود، جیغ می زد. چند بار زنگ زدم و من گفتم، آنچه مرا اصرار کرد، قسم خوردم و اعلام کردم، باید صدایم را تقویت کنم: - پدر، تو پیر شدی، خیلی کار کردی... حالا بیا، دیگر نیازی نداری... بیا، و من، همین الان، هر وقت که باشد، به هر دو میل، جای تو را می گیرم، از تو، در قایق رانی!...» و با گفتن این حرف، قلبم با سرعت مناسبی می تپد.

او به من گوش داد. روی پاهایش بلند شد. او یک پارو در آب مدیریت کرد، او به این سمت اشاره کرد، موافقت کرد. و من ناگهان به شدت لرزیدم: چون قبلاً بازویش را بالا گرفته بود و یک حرکت سلامی انجام داده بود - اولین، بعد از گذشت چندین سال! و من نتوانستم... از ترس، موهایم سیخ شده، دویدم، فرار کردم، از آنجا بیرون آمدم، به طرز دیوانه‌واری. چون به نظر من آمد: از ماورا. و من می‌پرسم، می‌خواهم، استغفار می‌کنم.

سرما شدید ترس‌ها را گرفتم، مریض شدم. من می دانم که هیچ کس دیگری در مورد او نشنیده است. آیا من بعد از این ورشکستگی مرد هستم؟ من چیزی هستم که نبودم، چیزی که ساکت خواهم ماند. می دانم که الان دیر است و می ترسم کوتاهش کنمبا زندگی، در کم عمق جهان. اما، حداقل، در مقالۀ مرگ، مرا برمی دارند، و همچنین در یک قایق رانی کوچک از هیچ، در آن آبی که هرگز متوقف نمی شود، با کرانه های طولانی، می گذارند: و، من، پایین رودخانه، خارج از رودخانه، بالا رودخانه در داخل - رودخانه.

سومین ساحل رودخانه شاید یکی از مشهورترین داستان های ادبیات برزیل باشد که اقتباس شده است برای سینما و آهنگسازان الهام بخش موسیقی. نوشته Guimarães Rosa، در کتاب Primeiras Estórias ، از سال 1962 منتشر شد.

روایت در مورد مرد ساده ای می گوید که یک روز تصمیم می گیرد در یک قایق رانی در داخل رودخانه زندگی کند. بنابراین، ما می‌توانیم قایق رانی را به این «کرانه سوم» تعبیر کنیم، که به داستان لحن فوق‌العاده‌ای می‌دهد، زیرا یک رودخانه فقط دو ساحل دارد.

کسی که داستان را روایت می‌کند پسری است که درگیری و سوءتفاهم خود را نشان می‌دهد. با تصمیم با این حال، در پایان داستان، خود پسر در نظر دارد جای خود را با پدرش عوض کند، اما در نهایت منصرف شده و جایگزینی را انجام نمی دهد.

آنچه در این داستان کوتاه می بینیم این است که نشان می‌دهد که استعاره‌ای از خود زندگی و گذرگاه‌هایی است که باید به تنهایی انجام دهیم، چالش‌ها را بپذیریم و یاد بگیریم مانند خود آب جاری شویم.

برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد داستان، بخوانید: ساحل سوم رودخانه، نوشته گیماراس روزا.

5. کیف پول - Machado de Assis

...ناگهان هونوریو به زمین نگاه کرد و کیف پولی را دید. خم شدن، برداشتن و کنار گذاشتنش بودمیگو.

— من آن را دوست دارم، اما لازانیا می خواهم.

— می دانم، می دانم که شما عاشق میگو هستید. ما یک فریتاتا میگو بسیار زیبا سفارش می دهیم. باشه؟

— من لازانیا میخوام بابا. من میگو نمی خواهم.

— بیایید کاری انجام دهیم. بعد از میگو لازانیا درست می کنیم. چطور؟

— تو میگو می خوری و من لازانیا.

پیشخدمت نزدیک شد و بلافاصله دستور داد:

— من یک لازانیا می خواهم.

پدر او را تصحیح کرد: - یک سرخ شده میگو برای دو نفر بیاورید. مرتب چیز کوچک خرخر کرد. پس نتونستی؟ می خواستم از طرف او بخواهی؟ چرا خوردن لازانیا ممنوع است؟ آن 14 سوال را نیز می‌توان روی صورتش خواند، زیرا لب‌هایش محفوظ ماندند. وقتی گارسون با ظروف و سرویس برگشت، حمله کرد:

— مرد جوان، لازانیا داری؟

— عالی خانم.

پدر، در ضد حمله :

— آیا شما بچه ماهی را تهیه کردید؟

— بله، دکتر.

— با میگوهای خیلی بزرگ؟

— میگوهای خوب، دکتر .

— خب، پس برای من یک چینی بیاور، و برای او... چه می خواهی، فرشته من؟

— یک لازانیا.

— کمی آب میوه بیاور پرتقال برای او.

با شوپینیو و آب پرتقال، فریتاتای میگوی معروف آمد که در کمال تعجب تمام رستوران که علاقه مند به باز شدن وقایع بودند، توسط خانم رد نشد. برعکس، او این کار را کرد و خوب. دستکاری بی صدا، بار دیگر، پیروزی قوی ترین ها را در جهان تأیید کرد.

—کار چند لحظه ای هیچ کس او را ندید، مگر مردی که دم مغازه بود و بدون اینکه او را بشناسد با خنده گفت:

— ببین، اگر متوجه او نشدی. او به یکباره همه چیز را از دست می‌دهد.

— درست است، هونوریو با شرمندگی موافقت کرد. چیزی هزار تایی، و کیف پول یک برآمدگی پر شده داشت. بدهی برای مردی از موقعیت Honório که طرفدار آن است، زیاد به نظر نمی رسد. اما با توجه به شرایط همه مبالغ بزرگ یا کوچک است و او بدتر از این نمی تواند باشد. هزینه های زیاد خانواده، ابتدا برای خدمت به اقوام و بعدها برای خشنود کردن همسرش که از تنهایی خسته شده بود. رقص از اینجا، شام از آنجا، کلاه، هواداران، خیلی چیزهای دیگر که چاره ای جز تخفیف دادن به آینده وجود نداشت. بدهکار شد. او با حساب های فروشگاه ها و انبارها شروع کرد. شروع کرد به قرض گرفتن، دویست به یکی، سیصد به دیگری، پانصد به دیگری، و همه چیز رشد کرد، و رقص ها داده شد و شام خورده شد، گرداب دائمی، گرداب.

— تو داری می کنی. خوب حالا، نه؟ گوستاوو سی...، وکیل و خویشاوند خانه، اخیراً به او گفته است.

— حالا می روم، هونوریو دروغ گفت. حقیقت این است که بد پیش می رفت. متأسفانه او اخیراً پرونده ای را از دست داده بود که امیدهای زیادی بر اساس آن ایجاد کرده بود. او نه تنها کم دریافت کرد،اما حتی به نظر می رسد که او چیزی را از اعتبار قانونی خود دور کرده است. در هر صورت در روزنامه ها فحاشی می شد. دونا آملیا چیزی نمی دانست. او به همسرش چیزی نگفت، معامله خوب یا بد. من به کسی چیزی نگفتم او چنان وانمود می کرد که خوشحال است انگار در دریای رفاه شنا می کند. وقتی گوستاوو که هر شب به خانه اش می رفت، یکی دو شوخی کرد، سه و چهار جواب داد. و سپس به قطعاتی از موسیقی آلمانی گوش می‌دادم که دی. آملیا آن‌ها را به خوبی با پیانو می‌نواخت، و گوستاوو با لذتی وصف‌ناپذیر به آن‌ها گوش می‌داد، یا ورق بازی می‌کردند، یا به سادگی در مورد سیاست صحبت می‌کردند. روزی زن به سراغ او رفت که دختر چهار ساله‌اش را زیاد می‌بوسد و دید که چشمانش خیس است. او متحیر شد و از او پرسید این چیست؟ - هیچ چیز هیچ چیز. فهمیده می شود که ترس از آینده و وحشت بدبختی بود. اما امیدها به راحتی برگشتند. این ایده که باید روزهای بهتری از راه می رسید، به او آرامش داد تا مبارزه کند.

من سی و چهار ساله بودم. این آغاز کار بود: همه شروع ها دشوار هستند. و زمان کار، صبر کردن، خرج کردن، درخواست اعتبار یا: قرض گرفتن، بد پرداخت و در مواقع بد است. بدهی فوری امروز چهارصد هزار ریال لعنتی برای خودروها است. هرگز آنقدر طول نکشیده است که این صورت‌حساب به این اندازه رشد کرده است. و به طور دقیق، طلبکار چاقو را به سینه های او نزد. اما امروز با یک ژست بد به او حرف تلخی زدمو اونوریو می خواهد امروز به او پول بدهد. ساعت پنج بعد از ظهر بود. یادش رفته بود که برود پیش یک صرافی، اما بدون جرات درخواست چیزی برگشت. هنگام ورود به Rua. مجلس کیف پول را روی زمین دید، آن را برداشت و در جیبش گذاشت و رفت. در طول چند دقیقه اول، Honório به هیچ چیز فکر نمی کند. او تا لارگو دا کاریوکا راه می رفت، راه می رفت. در لارگو برای چند لحظه توقف کرد، سپس به سمت Rua da Carioca چرخید، اما به زودی برگشت و وارد Rua Uruguaiana شد. بدون اینکه بداند چگونه، به زودی خود را در Largo de S. Francisco de Paula یافت. و با این حال، بدون اینکه بداند چگونه، وارد یک کافه شد. او چیزی خواست و به دیوار تکیه داد و به بیرون نگاه کرد.

او می ترسید کیف پولش را باز کند. او ممکن است چیزی جز کاغذ پیدا نکند و برایش ارزشی نداشته باشد. در همان زمان و این دلیل اصلی تأملات او بود، وجدانش از او پرسید که آیا می توانی از پولی که پیدا کرده استفاده کنی؟ او با هوای کسی که نمی‌داند نمی‌پرسید، بلکه با حالتی کنایه‌آمیز و سرزنش‌آمیز می‌پرسید. آیا او می تواند از پول استفاده کند و بدهی را با آن پرداخت کند؟ نکته اینجاست. وجدان در نهایت به او گفت که نمی تواند، باید کیف پول را به پلیس ببرد یا آن را اعلام کند. اما به محض اینکه او این را به او گفت، دردسر پیش آمد و او را به سمت خود کشاند و از او دعوت کرد که برود هزینه اصطبل را بپردازد. حتی تا آنجا پیش رفتند که به او گفتند که اگر آن را گم کرده بود، کسی آن را به او نمی داد. اشاره ای که او را خوشحال کرد.همه اینها قبل از باز کردن کیف پول. سرانجام آن را از جیبش بیرون آورد، اما با ترس، تقریبا مخفیانه. آن را باز کرد و به لرزه درآمد. او پول داشت، پول زیادی. او شمرده نشد، اما دویست نت دویست میلیرئی دید، حدود پنجاه و بیست. او هفتصد میلیون یا بیشتر تخمین زد. حداقل ششصد.

این بدهی پرداخت شده بود. منهای برخی از هزینه های فوری بود. هونوریو وسوسه شد که چشمانش را ببندد، به سمت اصطبل بدود، پرداخت کند و پس از پرداخت بدهی، خداحافظی کند. او با خودش آشتی می کرد. کیف پول را بست و از ترس گم شدنش، آن را پس گرفت. اما بعد از مدتی دوباره آن را بیرون آورد و باز کرد و خواست پول را بشمرد. بگو برای چه؟ مال او بود؟ در پایان پیروز شد و شمرد: هفتصد و سی میلیون بود. هونوریو لرزید. هیچ کس نمی دید، هیچ کس نمی دانست. این می تواند یک شانس باشد، شانس او، یک فرشته ... Honório متاسف بود که به فرشتگان اعتقاد نداشت ... اما چرا او نباید به آنها اعتقاد داشته باشد؟ و او دوباره به سمت پول می رفت، به آن نگاه می کرد، آن را از میان دستانش رد می کرد. سپس، برعکس تصمیم گرفت که از یافته استفاده نکند و آن را برگرداند. آن را به چه کسی برگردانید؟ او سعی کرد ببیند که آیا نشانه ای در کیف پول وجود دارد یا خیر. او فکر کرد: "اگر نامی وجود داشته باشد، هیچ نشانه ای وجود دارد، من نمی توانم از پول استفاده کنم." جیب های کیف را جست و جو کرد. او نامه هایی پیدا کرد که باز نمی کرد، یادداشت های کوچک تا شده ای که آنها را نمی خواند و در نهایت یک کارت ویزیت پیدا کرد. نام را بخوانید؛ از گوستاوو بود. اما بعد، کیف پول؟...او آن را از بیرون بررسی کرد و واقعاً مانند یک دوست به نظر می رسید. برگشت داخل؛ دو کارت دیگر، سه کارت دیگر، پنج کارت دیگر پیدا کردم. هیچ شکی نبود؛ مال او بود این کشف او را غمگین کرد. او نمی توانست پول را بدون ارتکاب فعل نامشروع نگه دارد و در این صورت برای او دردناک بود زیرا به ضرر یکی از دوستانش بود. کل قلعه برافراشته به گونه ای فرو ریخت که گویی از کارت ساخته شده است. آخرین قطره قهوه را نوشید و متوجه سردی آن نشد. او بیرون رفت و فقط در آن زمان متوجه شد که تقریباً شب شده است. به خانه راه افتاد. به نظر می رسید که نید چند بار دیگر به او فشار آورد، اما او مقاومت کرد. با خود گفت: «صبر کن، فردا ببینم چه کار می‌توانم بکنم.»

وقتی به خانه رسید، گوستاوو را پیدا کرد که کمی نگران بود، و خود دی. آملیا هم همینطور به نظر می‌رسید. او با خنده وارد شد و از دوستش پرسید که آیا چیزی را از دست داده است.

همچنین ببینید: نمی توانم از عاشق شدن (الویس پریسلی): معنی و اشعار

— هیچی.

— هیچی؟ چرا؟

— دستت را در جیبت بگذار. چیزی کم نداری؟

— گوستاوو بدون اینکه دستش را در جیبش کند، گفت: دلم برای کیف پولم تنگ شده است. آیا می‌دانی کسی آن را پیدا کرده است؟

— هونوریو گفت، آن را پیدا کردم و به او داد.

گوستاوو با عجله آن را گرفت و مشکوک به دوستش نگاه کرد. آن نگاه مانند ضربه ای از رکاب به هونوریو برخورد کرد. بعد از این همه مبارزه با نیاز، جایزه غم انگیزی بود. لبخند تلخی زد؛ و همانطور که دیگری از او پرسید که او را کجا پیدا کرده است، توضیحات دقیقی به او داد.

— اما آیا او را می شناختی؟

— نه بلیط های شما را پیدا کردمبازدید کنید.

هونوریو دوبار قدم زد و رفت تا توالتش را برای شام عوض کند. سپس گوستاوو دوباره کیف پولش را بیرون آورد، باز کرد، به سمت یکی از جیب ها رفت، یکی از اسکناس های کوچک را که دیگری نمی خواست آن را باز کند یا بخواند، بیرون آورد و آن را به D. آملیا داد، که مضطرب و لرزان بود. آن را تکه تکه کرد. سی هزار قطعه: یک یادداشت عاشقانه کوچک بود.

کیف پول، توسط نویسنده بزرگ Machado de Assis، در سال 1884 منتشر شد و در روزنامه A Estação منتشر شد. روایت سوم شخص معضلی را روایت می‌کند که هونوریو، وکیلی که ظاهراً موفق است، اما بدهی زیادی دارد، تجربه کرده است.

هونوریو کیف پولی پر از پول پیدا می‌کند و به‌عنوان ارزشی که پیدا شده، به بن‌بست می‌رسد. برای پرداخت بدهی شما بیش از اندازه کافی خواهد بود. با این حال، وقتی متوجه شد که این شی متعلق به دوستش است، تصمیم می گیرد آن را پس دهد.

نکته جالب در مورد این داستان این است که با پیشروی در خواندن، می توانیم انتقادات متعددی را متوجه چیزهای کوچک کنیم. بورژوازی در پایان قرن نوزدهم .

ماچادو با استفاده از یک موقعیت به عنوان یک رشته راهنما، درگیری ها و رفتارهای بی شماری را در جامعه ریو در آن زمان توصیف می کند. بنابراین به مضامینی چون سطحی نگری، بیهودگی، طمع، صداقت و زنا می پردازد .

6. شکار - Lygia Fagundes Telles

عتیقه فروشی با سالهای کپک زده و کتابهای پروانه خورده بوی صندوقچه قربانی می داد. مرد با نوک انگشتانش، انبوهی از آن را لمس کردتصاویر. یک پروانه پرواز کرد و با تصویر دست های بریده برخورد کرد.

– تصویر زیبا – او گفت.

پیرزن سنجاق سر را از موی خود درآورد و تصویر بند انگشتی خود را تمیز کرد. سنجاق سر را دوباره در موهایش گذاشت.

– اینجا یک سانفرانسیسکو است.

سپس به آرامی به سمت ملیله برگشت که تمام دیوار پشت مغازه را گرفته بود. نزدیکتر رفت. پیرزن هم نزدیک شد.

– میبینم که خیلی علاقه داری، به همین دلیل... حیف که تو این حالت هستی.

مرد دستش را دراز کرد. ملیله، اما دستش به آن نمی رسید.

– به نظر می رسد امروز واضح تر است...

– واضح است؟ پیرزن با زدن عینک تکرار کرد. دستش را روی سطح فرسوده کشید. - شارپ، چطور؟

- رنگ ها زنده تر هستند. چیزی روی او گذاشتی؟

پیرزن به او خیره شد. و به تصویر دست های بریده شده نگاه کرد. مرد به اندازه تصویر رنگ پریده و گیج شده بود.

– من از چیزی عبور نکردم، تصور کنید... چرا میپرسید؟

– متوجه تفاوت شدم.

– نه، نه، من چیزی اتو نکردم، آن تودوزی سبک ترین برس را تحمل نمی کند، نمی بینی؟ او اضافه کرد و دوباره سنجاق را از سرش بیرون آورد، فکر می کنم این گرد و غبار است که پارچه را به هم چسبیده است. متفکرانه آن را بین انگشتانش چرخاند. یک muxoxo وجود داشت:

– یک غریبه بود که آن را آورد، او واقعاً به پول نیاز داشت. گفتم پارچه خیلی آسیب دیده، خریدار سخت است اماخیلی اصرار کرد... من آن را به دیوار میخ کردم و همانجا ماند. اما این سال ها پیش است. و آن مرد جوان دیگر هرگز به من ظاهر نشد.

– فوق العاده...

پیرزن حالا نمی دانست که آیا منظور مرد از ملیله بود یا موردی که به تازگی به او گفته بود. . شانه بالا انداخت. او به تمیز کردن ناخن‌هایش با سنجاق بابی برگشت.

– من می‌توانم آن را بفروشم، اما می‌خواهم صادقانه بگویم، فکر نمی‌کنم واقعاً ارزشش را داشته باشد. وقتی شل شد، ممکن است تکه تکه شود.

مرد سیگاری روشن کرد. دستش می لرزید. در چه زمانی، خدای من! در چه زمانی او همان صحنه را تماشا می کرد. و کجا؟…

این یک شکار بود. در پیش زمینه شکارچی با کمان کشیده بود و به یک توده ضخیم اشاره می کرد. در هواپیمای عمیق‌تر، شکارچی دوم از میان درختان جنگل نگاه می‌کرد، اما این فقط یک شبح مبهم بود که صورتش به یک طرح کلی کم‌رنگ تبدیل شده بود. قدرتمند، مطلق اولین شکارچی بود، ریش‌هایش مثل دسته‌ای مار خشن بود، ماهیچه‌هایش منقبض بود، منتظر بود تا بازی بلند شود تا با یک تیر به او شلیک کند.

مرد به سختی نفس می‌کشید. نگاهش روی تابلو فرشی که رنگ مایل به سبز آسمان طوفانی بود، پرسه می زد. رنگ سبز خزه‌ای پارچه را مسموم می‌کرد، لکه‌های بنفش تیره وجود داشت که به نظر می‌رسید از شاخ و برگ بیرون می‌آمد، روی چکمه‌های شکارچی می‌لغزید و مانند مایعی شیطانی روی زمین پخش می‌شد. دسته ای که بازی در آن پنهان شده بود نیز همین را داشتلکه‌ها و این می‌تواند بخشی از طراحی باشد یا یک اثر ساده از زمان خوردن پارچه باشد.

– به نظر می‌رسد امروز همه چیز نزدیک‌تر است – مرد با صدای آهسته گفت. – انگار... اما فرقی نمی کند؟

نگاه پیرزن فشرده شد. عینکش را در آورد و دوباره روی آن گذاشت.

– من هیچ تفاوتی نمی بینم.

– دیروز نمی توانستی ببینی که او تیر را شلیک کرده یا نه…

– کدام فلش؟ آیا می‌توانی فلش‌هایی را ببینی؟

– آن نقطه کوچک روی طاق... پیرزن آهی کشید.

– اما آیا این سوراخ پروانه نیست؟ آنجا را نگاه کن، دیوار از قبل خود را نشان می دهد، آن پروانه ها همه چیز را خراب می کنند - او ناله کرد و خمیازه ای را پنهان کرد. بدون هیچ صدایی با دمپایی پشمی اش رفت. او یک حرکت حواس پرت را ترسیم کرد: - آنجا خودت را راحت کن، من چایم را درست می کنم.

مرد سیگارش را رها کرد. آن را به آرامی روی کف کفشش مچاله کرد. آرواره هایش را در یک انقباض دردناک به هم فشار داد. من این جنگل، این شکارچی، این آسمان را می شناختم - همه چیز را خیلی خوب می دانستم، خیلی خوب! تقریباً عطر درختان اکالیپتوس را در بینی‌اش حس می‌کرد، تقریباً می‌توانست سرمای نمناک سحر را که پوستش را می‌گزد، حس کند، آه، این سپیده‌دم! چه زمانی؟ همان راه را رفته بود، همان بخاری را استشمام کرده بود که متراکم از آسمان سبز پایین می آمد... یا از زمین بلند می شد؟ به نظر می رسید که شکارچی ریش فرفری با حالتی کلاهدار لبخندی شیطانی می زند. این شکارچی بود؟ یا همدم آنجا، مرد بی چهره ای که از میان درختان نگاه می کند؟ شخصیتی ازملیله کاری اما کدام؟ او توده ای را که در آن بازی پنهان شده بود، درست کرد. فقط برگ، فقط سکوت و برگ های گیر کرده در سایه. اما، پشت برگ ها، از میان لکه ها، چهره نفس نفس بازی را حس کرد. او برای آن وحشت داشت و منتظر فرصتی برای ادامه فرار بود. خیلی نزدیک به مرگ! کوچکترین حرکتی که انجام داد و تیر... پیرزن نتوانست آن را تشخیص دهد، هیچ کس نمی توانست متوجه آن شود، به صورت یک لکه کرم خورده، رنگ پریده تر از یک دانه غبار معلق در کمان. .

مرد عرق دستش را پاک کرد و چند قدم عقب رفت. حالا که می‌دانست بخشی از شکار بوده، آرامش خاصی به او رسید. اما این یک آرامش بی جان بود که در همان لخته های خائنانه شاخ و برگ غوطه ور بود. چشمانش را بست. چه می شد اگر این نقاش بود که نقاشی را می ساخت؟ تقریباً تمام ملیله‌های باستانی بازتولید نقاشی‌ها بودند، اینطور نیست؟ او تصویر اصلی را کشیده بود و به همین دلیل می توانست با چشمان بسته تمام صحنه را در جزئیات آن بازتولید کند: طرح کلی درختان، آسمان تیره و تار، شکارچی با ریش تیره، فقط ماهیچه ها و اعصابی که به آن اشاره می کنند. توده... «اما اگر از شکار متنفرم! چرا من باید آنجا باشم؟»

دستمال را روی دهانش فشار داد. حالت تهوع آه، اگر می‌توانستم این همه آشنایی وحشتناک را توضیح دهم، اگر می‌توانستم... چه می‌شد اگر من فقط یک تماشاگر معمولی بودم، آن آدمی که نگاه می‌کند و می‌گذرد؟ فرضیه نبود؟ هنوز می تواند داشته باشدیه چیزی بود، نه؟ پدر با لبخندی سیراب گفت. - شنبه آینده، دوباره این کار را انجام می دهیم... توافق؟

— حالا لازانیا، درست است، بابا؟

— من راضی هستم. چنین میگوهای فوق العاده ای! اما آیا واقعاً می‌خواهی غذا بخوری؟

— من و تو، باشه؟

— عشق من، من…

— تو باید با من بیایی، می‌شنوی؟ او لازانیا را سفارش می دهد.

پدر سرش را پایین انداخت و گارسون را صدا زد و سفارش داد. سپس زن و شوهری سر میز همسایه دست هایشان را زدند. بقیه اتاق هم همین کار را کردند. پدر نمی دانست کجا برود. دختر کوچولو، بی حوصله اگر در این دوره، قدرت جوان تزلزل پیدا کند، قدرت فوق‌العاده جوان با تمام قوا می‌آید.

در این داستان کوتاه توسط نویسنده مشهور کارلوس دراموند دی آندراد، طرحی داریم که موقعیتی عجیب را نشان می‌دهد. بین یک مرد و همسرش. دختر 4 ساله.

در اینجا، دراموند قاطعیت و بینش کودک را به ما نشان می دهد ، که قاطعانه اراده خود را تحمیل می کند. این طرحی پر از طنز ظریف است، زیرا نشان می‌دهد که چگونه چنین دختر کوچکی به خواسته‌اش رسیده است، حتی در مقابل نارضایتی پدرش.

سرگرمی دقیقاً در تضاد بین شخصیت قوی است. و "اندازه" دختر کوچک. بنابراین، دراموند داستان کوتاه را با گفتن قدرت «بسیار جوان» به پایان می‌رساند.

کتابی که داستان در آن منتشر شده دقیقاً عنوان قدرت فوق‌العاده داشت و متون منتشر شده را گرد هم می‌آورد. توسط نویسنده در دهه 60 و 70 در مطبوعات.

علاوه بر خنده دار وبا دیدن نقاشی در اصل، شکار چیزی بیش از یک داستان تخیلی نبود. "قبل از استفاده از ملیله..." - زمزمه کرد و انگشتانش را روی دستمال پاک کرد.

سرش را به عقب پرت کرد انگار که موهایش را می کشند، نه، بیرون نمانده بود، بلکه داخلش بود. ، در مناظر گیر کرده است! و چرا همه چیز واضح تر از روز قبل به نظر می رسید، چرا رنگ ها با وجود تاریکی قوی تر بودند؟ چرا جذابیتی که از چشم انداز رها شده بود، اکنون اینقدر قوی و جوان شده است؟…

همچنین ببینید: کتاب A Viuvinha، اثر خوزه دو آلنکار: خلاصه و تحلیل اثر

او با سرش پایین رفت و دستانش را در جیب هایش گره کرده بود. او با نفس نفس زدن در گوشه ای ایستاد. بدنش له شد، پلک هایش سنگین شد. اگه برم بخوابم چی؟ اما او می‌دانست که نمی‌تواند بخوابد، از قبل می‌توانست احساس بی‌خوابی کند که او را با همان الگوی سایه‌اش دنبال می‌کند. یقه کتش را بالا آورد. آیا این سرما واقعی بود؟ یا خاطره سرد ملیله؟ او با لبخندی درمانده پایان داد: «چقدر دیوانه!... و من دیوانه نیستم». راه حل آسانی خواهد بود. "اما من دیوانه نیستم."

او در خیابان ها پرسه زد، وارد یک سینما شد، سپس رفت و وقتی از خواب بیدار شد، روبروی مغازه عتیقه فروشی بود، دماغش را در ویترین پهن کرده بود. ، سعی می‌کند به ملیله‌ای در پایین نگاه کند.

وقتی به خانه رسید، خودش را با صورت روی تخت انداخت و خیره شد و به تاریکی خیره شد. صدای لرزان پیرزن انگار از داخل بالش می آمد، صدایی بی بدن، پوشیده از دمپایی پشمی: «چه تیری؟ من نمی بینمبدون پیکان...» در حالی که با صدا در می آمیخت، زمزمه پروانه های قهقهه می آمد. پنبه خنده‌ای را که در توری سبز و فشرده در هم تنیده شده بود، خفه کرد و در پارچه‌ای با لکه‌هایی که تا لبه خط کشیده شده بود فشرده شد. او خود را گرفتار نخ ها دید و می خواست فرار کند، اما گروه او را در آغوش خود گرفت. در پایین، در پایین خندق، او می‌توانست مارهایی را که در یک گره سبز-سیاه در هم پیچیده بودند، تشخیص دهد. چانه اش را حس کرد. "آیا من شکارچی هستم؟" اما به جای ریش، ویسکوزیته خون را پیدا کرد.

او با فریاد خود که تا سحر ادامه داشت از خواب بیدار شد. صورت پر از عرقش را پاک کرد. آه، آن گرما و آن سرما! در ملحفه ها جمع شد. چه می شد اگر این صنعتگر بود که روی ملیله کار می کرد؟ می توانستم دوباره آن را ببینم، آنقدر واضح، آنقدر نزدیک که اگر دستم را دراز می کردم، شاخ و برگ ها را بیدار می کردم. مشت هایش را گره کرد. آن را نابود می کرد، مگر نه این بود که فراتر از آن پارچه منفور چیز دیگری بود، همه چیز فقط یک مستطیل پارچه بود که توسط گرد و غبار نگه داشته شده بود. تنها کاری که باید می کرد این بود که آن را باد بزند، بادش را بزند!

پیرزن را درب مغازه پیدا کرد. لبخند طعنه آمیزی زد:

– امروز زود بیدار شدی.

– حتما تعجب میکنی، اما…

– دیگه تعجب نمیکنم، مرد جوان. می‌توانی وارد شوی، می‌توانی بیایی، راه را بلدی...

«من راه را بلدم» - او در میان اثاثیه زمزمه کرد، دنبالش می‌آید. متوقف شد. سوراخ های بینی را گشاد می کرد. و آن بوی شاخ و برگ و خاک از کجا می آمدآن بو؟ و چرا مغازه در آنجا تار شد؟ عظیم، واقعی، فقط ملیله ای که به طور مخفیانه در سراسر کف، در سراسر سقف پخش می شود و همه چیز را با لکه های سبز رنگ خود می پوشاند. می خواست برگردد، کمد را گرفت، تلوتلو خورد، همچنان مقاومت می کرد و دستانش را به سمت ستون دراز کرد. انگشتانش بین شاخه ها فرو رفت و روی تنه درختی سر خورد، ستون نبود، درخت بود! نگاه وحشیانه ای به اطراف انداخت: به ملیله نفوذ کرده بود، در جنگل بود، پاهایش از گل سنگین بود، موهایش با شبنم مات شده بود. در اطراف، همه چیز متوقف شد. استاتیک. در سکوت سپیده دم، نه پرنده ای جیک می کند، نه خش خش برگ. نفس نفس زدن خم شد. شکارچی بود؟ یا شکار؟ مهم نبود، مهم نبود، او فقط می دانست که باید بی وقفه در میان درختان بدود، شکار یا شکار شود. یا در حال شکار شدن؟... کف دستانش را به صورت در حال دودش فشار داد، عرقی را که از گردنش سرازیر شده بود روی سرآستین پیراهنش پاک کرد. لب ترک خورده اش خون می آمد.

دهانش را باز کرد. و به یاد آورد. فریاد زد و در چنته فرو رفت. صدای سوت تیری را شنید که شاخ و برگ را سوراخ می کرد، درد!

"نه..." - ناله کرد، روی زانوهایش. او همچنان سعی می کرد به ملیله بچسبد. و غلت زد، حلقه زد، دستانش قلبش را چنگ انداخت.

داستان مورد بحث در کتاب Mistérios ، از سال 2000، توسط Lygia Fagundes Telles، از سائوپائولو، منتشر شد.

در آن ما مصیبت را دنبال می کنیممردی که وقتی با یک ملیله قدیمی روبه‌رو می‌شود، خود را در عذاب توهمات و نیاز مبرم به نجات گذشته خود می‌بیند .

روایت دراماتیک‌تر می‌شود و افکار قهرمان داستان را با وقایع، فضایی سینمایی و غم انگیز را نشان می دهد.

بازی آنتونیو ابوجامرا را هنگام بیان داستان در TV Cultura ببینید:

شکار، نوشته لیجیا فاگوندز تلس - Contos da Meia-noiteساده لوحانه می توان داستان را استعاره ای از قدرت جوانیتعبیر کرد، زیرا کشور با دوران سیاه دیکتاتوری نظامی روبرو بود و بخش زیادی از جوانان علیه افراط و تفریط و خودکامگی قیام کردند. رژیم.<1

2. و سرم پر از آنها بود - مارینا کولاسانتی

هر روز در اولین آفتاب صبح مادر و دختر بر آستان خانه می نشستند. و با گذاشتن سر دختر روی دامن مادرش، مادر شروع به چیدن شپش کرد.

انگشتان چابک تکلیف خود را می دانستند. گویی می‌توانستند ببینند، موها را گشت می‌زدند، تارها را جدا می‌کردند، بین رشته‌ها را موشکافی می‌کردند و نور آبی چرم را آشکار می‌کردند. و در تناوب ریتمیک نوک های نرمشان، در نوازش کافه ای به دنبال دشمنان کوچکی می گشتند که به آرامی با ناخن هایشان می خراشیدند.

در حالی که صورتش در پارچه تیره دامن مادرش فرو رفته بود، موهایش روان بود. دختر روی پیشانی اش به خودش اجازه داد که بیحال شود، در حالی که به نظر می رسید ماساژ آن انگشتان به سرش نفوذ می کند و گرمای روزافزون صبح چشمانش را به هم می زند.

شاید به دلیل خواب آلودگی بود که به آن هجوم آورده بود. او، تسلیم لذت‌بخش کسی که تسلیم انگشتان دیگر می‌شود، که آن روز صبح به هیچ چیز توجهی نکرد - به جز، شاید یک لرزش خفیف - زمانی که مادر، با حرص و طمع به عمق پشت گردن، یافته‌اش را بین انگشت شست و سبابه نگه داشت. و با کشیدن آن در امتداد نخ سیاه و براق در یک حرکت پیروزی، آن را بیرون آورداولین فکر.

در این داستان کوتاه که به عنوان آمیزه‌ای از کافه و مراقبت نشان داده می‌شود، کار دقیق مادر در جدا کردن شپش از موهای دخترش نشان داده می‌شود. نوشته مارینا کولاسانتی، این متن در کتاب Contos de amor tarde، از سال 1986 به چاپ رسیده است.

جالب است که چگونه نویسنده ایتالیایی-برزیلی به طور شاعرانه وضعیت عادی در مادری را نشان می دهد. روایت به صورت سوم شخص و به صورت توصیفی انجام شده و لحظه ای صمیمی بین مادر و دختر را به تفصیل آشکار می کند. چنین موقعیت مشترکی این پتانسیل را دارد که بسیاری از خوانندگان را با یکدیگر همذات پنداری کند.

در اینجا نیز یک تضاد وجود دارد که در آن فعالیت ظاهراً ناخوشایند استخراج شپش نیز لحظه ای حساس است. دختر در حالی که به زندگی فکر می کند تسلیم مراقبت مادرش می شود و لحظه ای روشنی فکر دارد.

همچنین بخوانید: کرونیکل من می دانم، اما نباید، نوشته مارینا کولانسانتی

3 . Remains of Carnival - Clarice Lispector

نه، از این آخرین کارناوال نیست. اما نمی‌دانم چرا این یکی مرا به دوران کودکی‌ام و چهارشنبه‌های خاکستر در کوچه‌های مرده‌ای که بقایای مار و آبنبات بال می‌زد، برد. یکی از قدیس‌ها با حجابی که سرش را پوشانده بود به کلیسا رفت و از خیابان بسیار خالی که بعد از کارناوال است عبور کرد. تا سال بعد. و وقتی مهمانی نزدیک می شد، چگونه می توان هیجان را توضیح دادصمیمی که مرا گرفت؟ انگار دنیا بالاخره از جوانه‌ای باز شد که گل سرخ بزرگی بود. انگار خیابان‌ها و میدان‌های رسیف بالاخره توضیح دادند که برای چه ساخته شده‌اند. انگار صداهای انسان بالاخره ظرفیت لذتی را که در من پنهان بود می خواند. کارناوال مال من بود، مال من.

اما در واقعیت، من در آن شرکت نکردم. من هرگز به یک رقص کودکان نرفته بودم، هرگز لباس نپوشیده بودم. از طرفی به من اجازه دادند تا حدود ساعت 11 شب پای پله های خانه شهری که در آن زندگی می کردیم بمانم و مشتاقانه تماشای لذت بردن دیگران باشم. دو چیز گرانبها را در آن زمان به دست می‌آورم و آنها را با بخل ذخیره می‌کردم تا این سه روز دوام بیاورند: یک دستگاه عطر و یک کیسه آبنبات. اوه، نوشتن سخت شده است. چون احساس می‌کنم وقتی بفهمم که، حتی با آن‌قدر کم بر شادی، آنقدر تشنه بودم که تقریباً هیچ چیز مرا دختری شاد نکرده بود، چقدر تاریک می‌شود.

و ماسک‌ها؟ می ترسیدم، اما ترسی حیاتی و ضروری بود، زیرا عمیق ترین گمان من را برانگیخت که چهره انسان نیز نوعی نقاب است. در پای پله‌هایم، اگر مردی نقاب‌دار با من صحبت می‌کرد، ناگهان با دنیای درونی‌ام که نه فقط از جن‌ها و شاهزادگان مسحور ساخته شده بود، بلکه از آدم‌هایی با رمز و رازشان، تماسی ضروری پیدا می‌کردم. حتی ترس من از افراد نقابدار، چون برای من ضروری بود.

من اهمیتی نمی دهمآنها خیال پردازی کردند: در میان نگرانی در مورد مادر بیمار من، هیچ کس در خانه فکر یک کارناوال کودکان را نداشت. اما از یکی از خواهرانم می‌خواهم موهای صاف من را فر کند که باعث تنفر شدید من شد و بعد حداقل سه روز در سال از داشتن موهای وز می‌کردم. در آن سه روز، خواهرم هنوز به آرزوی شدید من که دختر بودن بود، پذیرفت - من نمی توانستم صبر کنم تا دوران کودکی آسیب پذیری را ترک کنم - و دهانم را با رژ لب بسیار قوی رنگ کرد، همچنین رنگ سرخ روی گونه هایم می زد. بنابراین من احساس زیبایی و زنانگی کردم، از دوران کودکی ام فرار کردم.

اما کارناوالی متفاوت از بقیه بود. آنقدر معجزه‌آسا که باورم نمی‌شد این همه چیز به من داده شده باشد، من که قبلاً یاد گرفته بودم چیزی کم بخواهم. فقط مادر یکی از دوستانم تصمیم گرفت لباس دخترش را بپوشاند و اسم لباس رزا بود. برای این منظور، او ورقه‌ها و ورقه‌های کاغذ کرپ صورتی خریده بود که گمان می‌کنم قصد داشت با آن گلبرگ‌های یک گل را تقلید کند. با دهان باز، فانتزی را تماشا کردم که کم کم شکل می گرفت و خودش را خلق می کرد. اگرچه کاغذ کرپ حتی شباهت زیادی به گلبرگ نداشت، اما به طور جدی فکر می کردم که یکی از زیباترین لباس هایی است که تا به حال دیده بودم. کاغذ کرپ باقی مانده و مادر دوستم - شاید با توجه به درخواست بی صدا من، ناامیدی حسادت لال من، یا شاید از روی محضخدایا، از آنجایی که کاغذ باقی مانده بود - او تصمیم گرفت برای من یک لباس گل رز نیز با آنچه از مواد باقی مانده بود بسازد. در آن کارناوال، برای اولین بار در زندگی‌ام، چیزی را داشتم که همیشه می‌خواستم: می‌خواستم کسی غیر از خودم باشم.

حتی آماده‌سازی‌ها از خوشحالی سرگیجه‌ام می‌کرد. من هرگز آنقدر سرم شلوغ نبوده بود: تا آخرین جزئیات، من و دوستم همه چیز را محاسبه کردیم، زیر لباس ترکیبی می پوشیدیم، زیرا اگر باران می بارید و لباس آب می شد، حداقل به نوعی لباس می پوشیدیم - ایده بارانی که ناگهان ما را با نجابت زنانه ی هشت ساله مان، در لغزش در خیابان رها می کرد، قبلاً از خجالت می مردیم - اما آه! خدا به ما کمک می کند! باران نمی بارد! در مورد اینکه فانتزی من فقط به خاطر باقیمانده های دیگری وجود داشت، غرورم را که همیشه شدید بود با اندکی دردی فرو بردم و متواضعانه آنچه را که سرنوشت به من صدقه داده بود پذیرفتم.

اما چرا دقیقاً همینطور است. کارناوال، تنها فانتزی، باید انقدر غمگین بود صبح زود یکشنبه موهایم را فر کرده بودم تا موها تا بعد از ظهر خوب بماند. اما دقایق با این همه اضطراب نمی گذشت. بالاخره بالاخره! ساعت سه رسید: مواظب کاغذ پاره نشدم، لباس صورتی پوشیدم.

خیلی چیزهایی که خیلی بدتر از اینها برایم اتفاق افتاد، قبلاً بخشیده ام. با این حال این یکی را که من حتی نمی توانم اکنون درک کنم: آیا تاس بازی سرنوشت غیرمنطقی است؟این بی رحم است. زمانی که من با موهای فر شده و بدون رژ لب و رنگ سرخ پوشیده شده بودم، سلامتی مادرم به یکباره بدتر شد، ناگهان غوغایی در خانه بلند شد و سریع مرا فرستادند تا دارو بخرم. در داروخانه با لباس صورتی می‌دویدم - اما صورت هنوز برهنه‌ام ماسک دخترکی را نداشت که زندگی کودکی‌ام را بپوشاند - می‌دویدم، می‌دویدم، گیج، حیرت‌زده، در میان مارپیچ‌ها، کوفتی‌ها و فریادهای کارناوالی می‌دویدم. شادی دیگران مرا متحیر کرد.

وقتی ساعاتی بعد فضای خانه آرام شد، خواهرم موهایم را آرایش کرد و من را رنگ کرد. اما چیزی در من مرده بود. و همانطور که در داستان‌هایی که در مورد پری‌هایی که مردم را طلسم و افسون می‌کردند خوانده بودم، من هم افسون شده بودم. او دیگر گل رز نبود، او دوباره یک دختر ساده بود. به خیابون رفتم و اونجا ایستادم گل نبودم، دلقکی متفکر با لبای قرمز بودم. در گرسنگی برای احساس خلسه، گاهی اوقات شروع به شادی می کردم اما با پشیمانی حال وخیم مادرم را به یاد می آوردم و دوباره مردم.

تنها ساعاتی بعد رستگاری فرا رسید. و اگر سریع به او چسبیدم، به این دلیل است که خیلی نیاز داشتم خودم را نجات دهم. پسری حدودا 12 ساله که به نظر من به معنای پسر بود، این پسر بسیار خوش تیپ جلوی من ایستاد و در ترکیبی از محبت، زمختی، بازیگوشی و شهوانی، موهایم را که از قبل صاف شده بود، با کانفی پوشاند: فوری




Patrick Gray
Patrick Gray
پاتریک گری نویسنده، محقق و کارآفرینی است که اشتیاق به کاوش در تلاقی خلاقیت، نوآوری و پتانسیل انسانی دارد. او به‌عنوان نویسنده وبلاگ «فرهنگ نوابغ» برای کشف رازهای تیم‌ها و افراد با عملکرد بالا که در زمینه‌های مختلف به موفقیت‌های چشمگیری دست یافته‌اند، تلاش می‌کند. پاتریک همچنین یک شرکت مشاوره ای را تأسیس کرد که به سازمان ها در توسعه استراتژی های نوآورانه و پرورش فرهنگ های خلاق کمک می کند. آثار او در نشریات متعددی از جمله فوربس، شرکت سریع و کارآفرین منتشر شده است. پاتریک با پیشینه ای در روانشناسی و تجارت، دیدگاه منحصر به فردی را برای نوشته های خود به ارمغان می آورد، و بینش های مبتنی بر علم را با توصیه های عملی برای خوانندگانی که می خواهند پتانسیل خود را باز کرده و دنیایی نوآورتر ایجاد کنند، ترکیب می کند.